۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه


این بهار سرفراز و آن خزانکی ورشکسته


جمشید پیمان


" اشرف " دژ پایداری در برابر بنیادگرائی مذهبی ، همچنان راست قامت و پر توان ایستاده است. آنان که خطر بنیاد گرایان حاکم بر ایران را با همه ی وجودشان احساس می کنند ، خوب می دانند که ایستادگی " اشرف " از چه بار ارزشی بی همتائی برخوردار است. آنان که تجربه های تلخ و دردناک و غرقه در خون دهه های سی و چهل قرن بیستم را ، که همه ناشی از سربرآوردن فاشیسم و ناسیونال سوسیالیسم بود، فراموش نکرده اند ، خوب درک می کنند که ایستادگی " اشرف " در نخستین دهه ی قرن بیست و یکم ، برای پیش گیری از افتادن دوباره ی جهان در چنبره جنگ هائی به مراتب خونین تر و زیانبارتر از جنگ جهانی دوم ، تا چه اندازه اهمیت دارد. آنان که چشم های نگرانشان را بر واقعیت های غم انگیز ترورها ، کشتارها و رشد قارچ مانند آمران و عاملان این جنایت ها نمی بندند ، هم بر پایداری شگفت انگیز " اشرف " درود می فرستند و هم جانانه و بی هیچ اما و اگر و شرط گذاری و گروکشی ، به پشتیبانی بی دریغ از این شهر امید آزادی خواهان ، بر می خیزند.

پهلوان پنبه در میانه میدان !

خامنه ای جنایت کار ، وقتی که دید ترفندها و توطئه های عاملانش برای وارد کردن زخمی کاری بر پیکر " اشرف " نقش بر آب می شود ، شمشیرش را از رو بست و خودش وارد میدان شد و چند چرخی زد و گرد و خاکی به راه انداخت. اما فراموش کرده بود که بعضی بید ها دربرابر طوفان های سهمناک هم نمی لرزند ، چه رسد به باد و بروت های لرزانکی که از خوف سقوط و اضمحلال نه تنها خواب با چشمانش غریبه گشته ، بلکه کار جنون تمام عیارش نیز تماشائی شده است. وقتی جلال طالبانی ، رئیس جمهوری عراق ، در تهران با خامنه ای دیدار کرد احتمالا انتظار داشته است که از وی حرف و حدیثی هم درباره آزادی خواهان مبارز مقیم " اشرف " بشنود . اما مطمئنا فکر نمی کرده است که شخصی در مقام و موقعیت حکم رانی بر کشوری ، تا این اندازه خوار و خفیف باشد که از وی بدون هیچ پرده پوشی و با صراحتی وقاحت آمیز، خواستار نابودی اپوزیسیونش بشود. خامنه ای اما این کار را کرد و رک و پوست کنده به این مضمون به طالبانی گفت که کابوس مجاهدین و به ویژه اهالی " اشرف " زندگی را بر وی تباه کرده است و خواست عمده و اصلیش این است که طالبانی پس از بازگشت به عراق به سرعت دست به کار شود و اوامر او را برآورده سازد و شهر اشرف را ویران کند و خاکش را به توبره بکشد و برای او بفرستد و اشرفیان را تا آنجا که امکان دارد و می تواند ، کت و کول بسته به دژخیمان حاضر به جنایت و تشنه به خون رژیم آخوندی تحویل دهد.

از اشاره ولی فقیه تا به سر دویدن خزانکی ورشکسته

آقای طالبانی این التماس های ولی فقیه را شنید و سری تکان داد و جوابی برسبیل اجرای تشریفات تحویل خامنه ای داد و به بغداد باز گشت. از هنگام باز گشت طالبانی از این سفر تا امروز ، من که سخنی از وی نشنیده ام که در آن نشانی از اطاعت امر ولی فقیه باشد.چنین پیداست و باید هم چنین باشد که طالبانی خود را بسی سنگین تر از این می داند که بخواهد در تله ی سبک سری های آخوند خامنه ای بیفتد. و شاهدیم که نیفتاده است. نه تنها رئیس جمهوری که سایر مقام های ارشد دولت عراق نیز برای خورده فرمایش های پر سخافت آخوند خامنه ای تره هم خرد نکرد ه اند ، اجرای آنها که اصلا و ابدا جای صحبت ندارد. در نقطه ی مقابل ، بسیاری از مقام های بلند پایه عراقی و رهبران سیاسی وزین و نمایندگان پارلمان این کشور آشکار و اغلب به گونه ای اعتراض آمیز مداخله ی بی جا و طلبکارانه حاکمان رژیم آخوندی در امور داخلی عراق را محکوم کرده اند و در همین مورد بخصوص بر حقوق نقض ناپذیر آزادی خواهان ساکن " اشرف " تاکید ورزیده اند.
وقتی که کار به اینجا کشید و آخوند خامنه ای در رابطه با مجاهدین برای صدمین بار سنگ روی یخ شد و کسی برای حرفش تره هم خورد نکرد ، دراز و کوتاهان و کوسه و ریش پهن های رژیمش ، از قبیل رفسنجانی و لاریجانی ، را روانه بغداد کرد تا التماس های او را به یاد دولت مردان عراقی بیاورند و خواهش های چندین و چند باره ی بی جواب مانده را مکرر و موکد سازند، که البته سرانجام این چاره اندیشی نیز جز بیچارگی و عقب گردی با دست هائی از پا دراز تر نیود.

لازمه ی در پوست شیر ماندن ، سکوت است

در این میان آقای موفق الربیعی که عنوان مشاور امنیت ملی دولت عراق را یدک می کشد ، معلوم نیست چرا چنین آتشی مزاج شده است و در اطاعت اوامر سر دم داران حاکم بر ایران ، قصد کرده است که کلاه را با سر به آنها تحویل دهد. وقتی مواضع زشت و در عین حال مضحک این مقام مشاور امنیتی را در رابطه با " اشرف " می بینم و گام های تاتی وار و کودکانه ای را که در این راه برداشته است بر انداز می کنم ، از خودم می پرسم علت داغی بیش از حد این کاسه، از آشی که آخوندها در خیالشان برای مجاهدین خلق پخته اند ، چیست ؟ چرا در رابطه با موضوع اشرف همه ی مسئولان عراقی یا سکوت کرده اند و یا از حقوق ساکنان اشرف دفاع نموده اند اما آقای موفق الربیعی سینه را جلو داده است و خود را نخود نپخته ی این آش کرده است؟ به این پرسش می توان پاسخ های گوناگونی داد که درست و نادرست بودنشان را باید با مراجعه به اسناد و مدارک و یا دست کم با نگرش بر شواهد و قرائن و امارات ، دریافت. از جمله این به ذهنم زد که نکند این بنده خدا بد جوری ریشش پیش سردم داران نظام آخوندی گیر است و در کارنامه سوابق بده و بستان هایش، اسنادی موجودند که برای جلو گیری از رو شدنشان، جز تمکین بلا شرط و اطاعت بلا حرف ، چاره ای ندارد. شک من وقتی بسیار بسیار قوی تر شد که اعلام گردید که مشاور این مشاور ، فردی پیشانی سیاه به نام خدابنده است. فردی که حتی نمایندگان پارلمان انگلیس هم در خدمت گزاری خودش و همسرش به وزارت اطلاعات رژیم آخوندی رسما اعلامیه داده اند. با این کیفیات این آقای موفق الربیعی هرچه در چنته ی خودش و مشاورنشان و راهنمایانش بود بیرون آورد و به خدمت گرفت تا شاید برای رژیم آخوندی فرجی بشود و بر اشرفیان چشم زخمی برسد.

هر بیشه گمان مبر که خالیست
ایرانی ها مثل های زیبائی دارند که هر کدامشان در جای خودشان کار صد کتاب فلسفی را انجام می دهند. اجازه دهید چند تائی ازاین مثل ها را که در این مورد کار برد دارند ، برایتان باز گویم :
"جائی که عقاب پر بریزد ــ از پشه ی کوچکی چه خیزد ، پایت را به اندازه گلیمت دراز کن ، آزموده را آزمودن خطاست ، نه هر که سر بتراشد قلندری داند ، این دم شیر است به بازی مگیر ، فلانی باز هم گز نکرده پاره کرد ، ... ".
آقای موفق الربیعی وقتی که پای در این میدان گذاشت فکر نمی کرد که کارش به جائی بکشد که در ته چاهی گیر کند که برای مجاهدین شهر اشرف کنده بود. چه میدانم ، شاید هم فکر نمی کرد طنابی را که رژیم آخوندی به دستش داده است تا این حد پوسیده باشد و این بنده خدا را با سر به قعر این چاه بیفکند. اگر به گوشش خورده بود که : جائی که عقاب پر بریزد ــ از پشه ی کوچکی چه خیزد " به این موضوع می اندیشید که اگر میشد مجاهدین را با چهار تا توپ و تشر و پنج تا تهدید و شش تا تطمیع از میدان به در کرد ، پس چر از او به مراتب گردن کلفت تر هایش ، و در صدر همه ی آنها خمینی ، به چنین توفیقی دست نیافتند. آقای موفق الربیعی به این چیزها نیندیشید و دست دراز کرد تا با دم شیر بازی کند که ناگهان از صوامع ملکوت و از شش جهت این ترانه بلند شد که : گفت ای موش لوس یک غازی ــ با دم شیر میکنی بازی؟ آقای موفق الربیعی نمی دانست که مجاهدین اشرف مثل خودش بی کس و کار و بی پشتوانه نیستند که هر کس و ناکسی که از گرد را برسد بتواند برایشان شاخ و شانه بکشد، چه رسد به این که دست به کار نابودیشان بزند. اگر موفق الربیعی و هکذا امثال موفق الربیعی فقط و فقط کارنامه سی سال اخیر مجاهدین را ولو سرسری هم مطالعه بکنند ،نیازی به هوش فراوان ندارند تا دریابند که :
هر بیشه گمان مبر که خالیست ـــ شاید که پلنگ خفته باشد .

باش تا صبح دولتت بدمد

وقتی که موفق الربیعی دست به محاصره اشرف زد فکر می کرد که در ظرف چند ساعت چهار هزار مجاهد خلق پرچم های سفید را بر می افرازند و دست ها را روی سر می گیرند و دسته جمعی خودشان را به ایشان تسلیم می کنند. چون در گام اول توفیقی نصیبش نگشت راه آب و نان را بست . باز هم تدبیرش افاقه نکرد. این بار ورود دارو و پزشک را به اشرف ممنوع کرد. باز هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. اشرفیان مثل البرز ایستادند ؛ سرفراز و سرسپید و سخت و آماده ی آتشفشانی . آنگاه امواج کوه آسای پشتیبانی از این پهلوانان بی نظیر همه ی تاریخ ، از سرتاسر جهان به راه افتادند. پیش و بیش از همه ، این ایرانیان آزادیخواه و قدر شناس بودند که از داخل ایران علیه کارهای پلید موفق الربیعی اعتراض کردند. ایرانیان خارج از کشور نیز با بر پائی تظاهرات گسترده و تعطیل ناپذیر به جهانیان هشدار دادند که وظیفه دارند با جدیت و قاطعانه در برابر گستاخی هائی که موفق الربیعی بایستند و دست های پیدا و پنهان حمایت کننده ی او را قطع کنند. این دعوت البته و همانگونه که انتظار می رفت ، از جانب آزادی خواهان جهان پاسخی شایسته گرفت. هزاران پارلمانتر و حقوق دان و و کیل و هنرمند از همه ی نقاط جهان به این دعوت لبیک گفتند. اوج این پشتیبانی را ما در قطعنامه ی ویژه و بی نظیر پارلمان اروپا می بینیم. ...
و این هنوز از نتایج سحر است
جمشید پیمان
۲۷آوریل ۲۰۰۹
----------------------------------------------

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه


تازه ترین رسوایی علیرضا خدایی،

آخرین میخ بر تابوت یک مزدور وامانده!


علیرضا خدایی،مزدور شناخته شده ی وزارت اطلاعات رژیم آخوندی،و گرداننده ی ورق پاره ی اینترنتی ساواماساخته ی "راه توده" و سایت اینترنتی ساواماساخته ی "پیک نت"در تازه ترین رسوایی و افتضاحی که در ورق پاره ی آبروباخته ی "راه توده" ببار آورده است،عملا میخ آخر را بر تابوت خویش و ورق پاره ی"راه توده" کوبیده و سند نهایی مرگ سیاسی اش را بدست خویش امضا نموده است!
بی شک می پرسید که موضوع چیست؟
موضوع از اینقرار است که علیرضا خدایی،از سران پیشین حزب توده،که حتی از سوی سران این حزب نیز متهم به مزدوری برای وزارت اطلاعات رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی گشته است،از یکسال پیش بدینسو،در هر شماره ی ورق پاره ی "راه توده" در مطلبی زیر نام هایی همچون "یادمانده ها" و یا "ناگفته ها در گفتگو با علی خدایی"به بازگویی خاطرات ننگین و کذایی خویش در دوران فعالیت در حزب توده در سال های پیش و پس از فاجعه ی شوم و ضدایرانی موسوم به "انقلا ب بهمن" می پردازد.
بازگویی این خاطرات ننگین از شماره ۱۷۳ ورق پاره ی "راه توده" و از تاریخ ۲۱ آوریل سال ۲۰۰۸ میلادی آغاز گشته و تا به امروز که واپسین شماره ی ورق پاره ی "راه توده" یعنی شماره ی ۲۱۸ در تاریخ ۱۳ آوریل سال ۲۰۰۹ بروز شده،ادامه یافته است.
نکته ی قابل توجه و حایز اهمیت در این میان آنست که علیرضا خدایی مدعی است که در جریان مصاحبه و گفتگو با چندتن از اعضای باصطلاح هیئت تحریر و یا شورای سردبیری!!! ورق پاره ی ساواماساخته ی "راه توده" به بازگویی این خاطرات می پردازد،آنهم بدینگونه که هر هفته، در جریان باصطلاح گفتگو و مصاحبه ی علیرضا خدایی با شرکایش در باصطلاح هیئت تحریر و یا شورای سردبیری!!! "راه توده"،در آغاز تازه ترین پیام ها و واکنش های مربوط به آخرین مصاحبه، مورد بحث و بررسی قرار می گیرد و سپس پرسش های تازه ای از سوی باصطلاح مصاحبه کنندگان مطرح شده و علیرضا خدایی به این پرسش ها ی تازه پاسخ های تازه می دهد!
من در این نوشته نمی خواهم به این نکته بپردازم که علیرضا خدایی،این گاو پیشانی سفید وزارت اطلاعات رژیم آخوندی در بازگویی خاطرات ننگین و کذایی خویش با چه وقاحت و رذالتی از رژیم اشغالگر و دست نشانده ی جمهوری اسلامی، و از خمینی خون آشام و دیگر سران جنایتکار رژیم پلید آخوندی دفاع نموده، و در همانحال، با چه دشمنی و کینه ا ی بسوی ایرانیان مخالف رژیم ضدایرانی و انگلیس ساخته ی آخوندی،بویژه ایرانیان هوادار نظام پادشاهی و مجاهدین خلق ایران پارس می کند!
در این باره بارها و بارها گفته ام و گفته اند و در اینجا نیازی به تکرار آن نیست!
آنچه در این نوشته قصد پرداختن به آن را دارم،تازه ترین رسوایی و افتضاحی است که علیرضا خدایی در "یادمانده ها"ی کذایی و ننگین خویش ببار آورده و در نتیجه راه پس و پیشی برای خود و شرکای انگشت شمارش بجا نگذاشته است.
مطلب از اینقرار است که علیرضا خدایی،در بخشی از "یادمانده ها" ی شماره ۴۶ خویش که در شماره ی ۲۱۸ ورق پاره ی "راه توده"،یعنی واپسین شماره ی این ورق پاره ی ساواماساخته آمده و تاریخ ۱۳ آوریل سال جاری میلادی را دارد،و در جریان باصطلاح گفتگویی که پس از پایان یافتن تعطیلات نوروزی با باصطلاح اعضای هیئت تحریر و یا شورای سردبیری!!! ورق پاره ی "راه توده"انجام داده است،عینا همان مطالبی را بازگو کرده است که تقریبا یکسال پیش،در تاریخ ۲۱ آوریل سال ۲۰۰۸،در "راه توده" شماره ۱۷۳،در جریان باصطلاح نخستین گفتگوی خویش با باصطلاح اعضای هیئت تحریر و یا شورای سردبیری!!! این ورق پاره بر زبان آورده بود!
من جهت جلب توجه هم میهنان گرامی به نوع این باصطلاح گفتگو که بنا بر ادعای علیرضا خدایی و ورق پاره ی ساواماساخته ی "راه توده" در پوشش سناریوی گفتگوی زنده و هفتگی انجام می گیرد،متن کامل دو گفتگوی مورد اشاره را، که یکی در سال گذشته(یکسال پیش)، و دیگری امسال(چند روز پیش) انجام گرفته است،در زیر می آورم و بخش هایی از این دو گفتگو را که در فاصله ی زمانی یک سال، تنها با یک تغییر بسیار جزیی،عینا و صددرصد تکرار شده است، با رنگ سبز نشان می دهم تا هم میهنان آزاده بیش از پیش به ژرفای دنائت،دروغگویی،شیادی و کلاشی علیرضا خدایی،این مزدور دیرینه ی وزارت اطلاعات رژیم آخوندی و همدستان معدودش در ورق پاره ی ننگین و ساواماساخته ی"راه توده" پی ببرند!

و اینک متن کامل دو گفتگوی علیرضا خدایی در فاصله ی زمانی یکسال
:


۱) گفتگوی علیرضا خدایی در ورق پاره" راه توده" شماره ۲۱۸،که در تاریخ ۱۳ آوریل ۲۰۰۹ بروز شده است:


یادمانده ها- 46
درباره کیانوری کدام ارزیابی حزبی را می توان داشت!

- مدتی این مثنوی تاخیر شد...
بله، همینطور است. اما بقول معروف "دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد". بهرحال حتما خوانندگان راه توده هم به ما حق کمی استراحت می دهند. ضمن اینکه، همانطور که خودتان هم میدانید دیدارهائی هم با استفاده از فرصت تعطیلات نوروزی لازم بود. به چند نکته می خواهم اشاره کنم و بعد برویم سر ادامه گفتگو.
اول از همه می خواهم از یکی از رفقای قدیمی خودم و شما بابت پیامی که در ارتباط با این گفتگوها فرستاده بود تشکر کنم. شخصا هم به ایشان علاقمندم و هم احترام زیادی برای سلامت فکری و شخصیتی و همچنین سابقه فعالیت حزبی اش قائل هستم. امیدوارم شرایطی فراهم بیآید تا ایشان هم مثل برخی دیگران، یکبار دیگر در مرکزیت حزب فعال شود. حزب ما بسیار نیازمند افرادی با سابقه سیاسی و توده ای امثال ایشان است. بهرحال ایشان سئوال کرده که آیا لازم است در بیان این یادمانده ها به مسائل امروز هم اشاره شود و از حوادث روز نیز تحلیلی ارائه شود؟
در پاسخ به ایشان یکبار دیگر لازم می بینم این نکته مهم را یادآوری کنم که هدف از بیان این گذشته ها، رسیدن به امروز است. یعنی بیان گذشته برای بهره گیری از آن، جهت کار و فعالیت امروز، که البته روی سخن عمدتا متوجه نسل جدیدی که بعنوان توده ای یا متمایل به مشی توده ای و یا اساسا چپ به میدان آمده است. بنابراین، آنجا که اشاره به حوادث روز می شود و یا این گفتگو جنبه تحلیلی به خود می گیرد، به این دلیل است و اساسا این گفتگو با همین هدف شروع شد. نکته دوم اینست که نسل جوان توده ای دوران انقلاب هم یکبار دیگر گذشته خویش را مرور کند و هم اگر آشنا نیست، با آن بخش از کار و فعالیت حزبی آشنا شود که یا بصورت شایعات چیزهائی از آن شنیده و یا از آن با اطلاع نبوده است. درحالیکه این هم بخشی از جانفشانی همه توده ایها در راه حزب و در راه دفاع از انقلاب بهمن 57 است. به هیچ وجه نباید این بخش از هدفی را که این گفتگو براساس آن آغاز شد فراموش کرد. احتمالا اطلاع باید داشته باشید که همین دو هفته پیش کیهان لندن مقاله مخدوش و کینه توزانه ای به قلم یک "مونتاژکار" ضد توده ای درباره شادروان سرهنگ کبیری سرهم کرده و منتشر کرده بود و اسم آن را هم اطلاعات شخصی خودش گذاشته بود. درحالیکه تمام این اطلاعات را از کتاب خاطرات ریشهری رئیس دادگاه نظامی محاکمه افسران و کادرهای توده ای و وزیر اطلاعات و امنیت بعدی گرفته است. خُب، اگر کیهان به نقل از خاطرات ریشهری این مطالب را می نوشت، کسی اهمیت نمی داد و همه مسخره می کردند که کیهان از قول وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی شاهد ضد توده ای کشف کرده است. مثل این که مثلا از قول سپبهد آزموده که معروف به "ایشمن" کودتای 28 مرداد است، مطلبی را درباره توده ایهائی که به حکم او اعدام شدند منتشر می کردند. به همین دلیل آقائی را جلو انداخته و بعنوان خاطرات دست اول ایشان آن بخش های ضد توده ای کتاب ریشهری را درباره سرهنگ کبیری منتشر کردند. می خواهم بگویم، اگر ما برای بازگوئی نکاتی که برخی از آنها را من در این گفتگوها برای شما گفتم غفلت کنیم، آنوقت امثال آن نویسنده کیهان لندن پیدا می شوند و خاطرات ریشهری را بعنوان یک خاطرات بکر و بدیع و به نام و قلم یک کس دیگری منتشر می کنند. ما چاره ای نداریم که دیروز را به امروز پیوند بزنیم و یا در واقع پیوند ناگزیر آنها را نشان بدهیم. این کار مهم است چرا که حقانیت سیاست و مشی حزب توده ایران در برابر انقلاب 57 را با موضع گیری ها و نوشته ها و توصیه ها و اقدامات عملی دیروز حزب و نشان دادن آنچه بعد از یورش به حزب پیش آمد و جمهوری اسلامی را به نقطه کنونی رساند و سلطه راست مرتجع را بر حاکمیت ممکن ساخت قابل درک است. ما تردید نداریم که اگر به حزب یورش نیآورده بودند و حزب ما مانند وجدان انقلاب همچنان در صحنه فعالیت علنی در جمهوری اسلامی باقی مانده بود، امکان نداشت کار انقلاب و جمهوری اسلامی به شرایط کنونی بکشد. هم در عرصه اقتصادی و هم سیاسی و هم اجتماعی. من معتقدم حتی بسیار دیر این کار را شروع کردیم و متاسفم که همه حزب شانه خود را زیر این بار سنگین نداده است. آن اشاره ای که در یکی از گفتگوهای گذشته کرده و گفته بودم "بغل بغل کار روی زمین مانده و توده ایها را درمهاجرت دنبال نخود سیاه فرستاده و سرشان را به حرف و بحث هائی بند کرده اند که نه برای حزب نان می شود و نه برای جنبش داخل کشور آب" با اعتقاد به همین مسئله بود. متاسفانه برخی ها یا کشش درک این نکات را ندارند و یا اساسا در مهاجرت دردشان حزب و این نوع مسائل نیست. فکر کرده اند همیشه، مثل این دوران مهاجرت آب سربالا می رود و می توان با اندک بضاعت بینشی و حزبی و البته با کم حیائی، ابوعطا خواند. امیدوارم پاسخی قانع کننده به آن رفیق گرامی که اشاره کردم، داده باشم. همینجا، برای آن رفیق و همه دیگرانی که دنبال کننده مطالب راه توده هستند و یا از راه دور با آن همکاری دارند سال نو را از طرف شورای سردبیری راه توده تبریک می گویم و دست تک تک آنها را از جانب اعضای این شورا می فشارم.
- به کجا رسیده بودیم و از کجا شروع کنیم و ادامه بدهیم؟
این سئوال را خود من هم چند روز پیش از خودم کردم. به همین دلیل گفتگوی آخر را یکبار دیگر خواندم و سری هم به گفتگوهای قبلی زدم. ما تقریبا رسیده ایم به مقطع یورش اول به حزب.
- راستی، چند پیام داریم که خواسته اند از شما بپرسیم: در این دورانی که از نزدیک با شادروان کیانوری همکاری کردید، نوعی ماجراجوئی را در وی مشاهده نکردید؟
ببینید. تقصیر خودتان است که حرف توی حرف می آورید والا من می خواستم از یورش اول برایتان بگویم.
من نمی دانم منظور آنها که درباره ماجراجو بودن شادروان کیانوری سئوال کرده اند چیست. معمولا این اتهامی است که مخالفان حزب از بیرون و مخالفان خود کیانوری در داخل حزب به او می زدند. من در جایگاهی نیستم که بتوانم چنین قضاوتی بکنم؛ اما اینطور هم نیست که نظری نداشته باشم. از نظر من زنده یاد کیانوری شخصیتی بود دارای جنبه های گوناگون و یا بقولی "چند بعدی". همچنین، شخصیتی بود که چند دوران پرفراز و نشیب کار سیاسی و کار حزبی را پشت سر گذاشته بود. زخم خورده بود و زخم زده بود. از کوران حوادث بزرگی بیرون آمده بود که دشوار بتوان تصور کرد، کسی در آینده چنین مسیری را طی کند. درعین حال که به آینده تحولات انقلابی ایران بسیار خوش بین بود، در نهانخانه او نوعی بدبینی و سوء ظن وجود داشت. این بخش از شخصیت او هم در ارتباط با افراد و جریانات سیاسی غیر حزبی – چه حکومتی و چه غیر حکومتی- صادق بود و هم در باره افراد و دسته بندی های احتمالی درون حزبی. بالاخره او چند انشعاب بزرگ در داخل حزب را دیده بود. تمرکز گرا بود اما نه به آن مفهوم که قدرت طلب باشد. این تمرکز گرائی هم به دلیل همین سوء ظن و بیم از ضربه خوردن بود. چه از بیرون و چه از درون. من یک نکته ای را بارها خواستم دراین گفتگوها، برای شما بگویم که صلاح ندانستم، اما اینجا و بعنوان یک نمونه از سوء ظن ریشه دار در شخصیت سیاسی کیانوری برایتان می گویم. می خواهم نکته ای را در باره مسئله ای بگویم که منجر به اخراج رفیق صفری از ترکیب کمیته مرکزی حزب شد.
شاید در همان گفتگوهای اول هم اشاره کردم که رادیو باکو با انقلاب 57 و مشی رهبری حزب که در داخل کشور فعالیت می کرد موافق نبود و یا کاملا موافق نبود. این نکته در برخی تفسیرهائی که از رادیو باکو پخش می شد مشهود بود. یکبار کیانوری در همان جلسات 4 نفره در زیر زمین یوسف آباد با صراحت گفت که از طریق رفقای شوروی برای حزب کمونیست آذربایجان پیغام فرستاده است که اگر رادیو باکو مشی خودش را تصحیح نکند در همینجا (ایران) حزب یک اعلامیه علیه آن صادر خواهد کرد.
خُب، این تهدید کوچکی نبود. ریشه این مسئله هم باز می گشت به حضور رهبری فرقه دمکرات آذربایجان ایران در باکو و احتمالا فشاری که از این طریق و در واکنش به مسئله رفیق صفری وارد می آوردند و کیانوری حدس می زد مواضع رادیو باکو همخوانی دارد با مواضع صفری. من درست بخاطر ندارم که این مسئله قبل از بازگشت صفری از ایران مطرح شد و یا پس از رفتن او، اما گمان می کنم که هنوز صفری در ایران بود.
در یکی از جلسات 4 نفره هم هاتفی درباره دلیل حذف عملی رفیق صفری از هیات سیاسی و رابطه اش با رفیق اسکندری پرسید. کیانوری خیلی سریع مسئله اسکندری را از مسئله صفری جدا کرد و گفت که مسئله صفری، مسئله فرقه و ارتباط هائی است که با آنها در باکو دارد و ربطی به اختلاف نظرات سیاسی من و اسکندری ندارد. او گفت که حتی بعد از مصاحبه اسکندری با مجله تهران مصور و مخالفتش با سیاست دفاع از انقلاب و آقای خمینی، در هیات سیاسی که طرح اخراج اسکندری از حزب را آورده بودند، روی این نظر خودم ایستادم که اسکندری تا آخر عمر باید عضو کمیته مرکزی بماند. و بعد این جمله را درباره مسئله صفری اضافه کرد«من نمی خواهم مسائل داخل هیات سیاسی در باکو دهان به دهان بشود.»بعدها، یعنی در مهاجرت من مدت ها از نزدیک با زنده یاد فروغیان و خود رفیق صفری کار کردم. البته با فروغیان بیشتر و نزدیک تر و با صفری کمتر. بعد از مدت ها همکاری و در واقع زندگی مشترک با فروغیان در افغانستان یکبار معنای آن جمله کیانوری را از فروغیان پرسیدم. مثل خیلی مسائل دیگری که درباره قیام خراسان، رفتن افسران توده ای به آذربایجان و بسیار مسائل دیگر. فروغیان با لبخند و خیلی ساده گفت که کیانوری می ترسید از درون حزب کمونیست آذربایجان حرف برود به انگلستان!
حوادث منجر به فروپاشی اتحاد شوروی و نقشی که حزب کمونیست آذربایجان و شخص علی اف دراین زمینه ایفاء کردند، نشان داد که احتیاط های کیانوری بی ربط و مورد هم نبود. بالاخره در درون آن حزب و دولت وقت آذربایجان، یک خبرهائی بود که از بطن آن چنان گل و لائی بیرون زد. این تردید ها و احتیاط ها را زنده یاد جوانشیر هم داشت و شاید پررنگ تر که به نمونه ای از آن که مربوط به فاصله بین دو یورش است اشاره خواهم کرد.
من همینجا بگویم که کیانوری کینه توز نبود، اما یکدنده بود. این دو خصلت در صفری برعکس بود. یعنی در سیاست یکدنده نبود و اهل مانور بود، اما کینه توز بود. دراین مورد هم برایتان یک مثال بزنم. روز بعد از پلنوم 18 که در بخش اسلواک جمهوری چکسلواکی برگزار شد، در همان محل برگزاری پلنوم صفری من را صدا کرد و گفت که می خواهد یک گفتگوی دونفره با هم بکنیم. کنار یک پنجره، روی یک نیمکت نشستیم و صفری بی مقدمه پرسید: ماجرای آن نامه ای که سازمان نوید علیه من نوشته و امضاء جمع کرده چه بود؟
من با کمال صداقت گفتم که حتی روحم از وجود چنین نامه ای خبر ندارد و اساسا چنین نامه ای وجود خارجی نداشته است. صفری باور نکرد و گفت: چرا این نامه بوده. من که می دانستم سازمان نوید که منظور صفری همان سازمان غیر علنی بعد ازانقلاب حزب بود اصلا دارای روابط و شرایطی نبود که در آن بتوان نامه نوشت و امضاء جمع کرد، گفتم: شما چطور فکر می کنی در سازمان غیر علنی حزب می شد نامه نوشت و امضاء جمع کرد؟ آن هم علیه دبیر دوم حزب در تشکیلات علنی حزب که سازمان غیر علنی هیچ ارتباط و آشنائی با کار و شخصیت او نداشت و اساسا در دو بخش جدا از هم کار می کردند؟
صفری ابتدا سکوت کرد، اما بازهم تکرار کرد: چرا. این نامه بوده و خودت هم خوب میدانی!
بحث بی فایده بود. او برای خودش و درتکمیل فرضیه اخراجش از کمیته مرکزی یک نامه ای را فرض کرده و بر مبنای آن دنبال تلافی کردن بود و من با یقین به نبود چنین نامه ای منکر آن بودم. تصور نمی کنم تا پایان زندگی اش هم توانست قبول کند چنین نامه ای نبوده است. این ها رمز و رازی نیست که گفتن و یا نگفتن آنها مفید یا مضر باشد، اما برای درک تفاوت دو شخصیت مثال های خوبی است. درباره بیم کیانوری برای رفتن اخبار درون هیات سیاسی به باکو و رسیدن آن به فرقه و یا حزب کمونیست آذربایجان یک نمونه دیگر را هم برایتان بگویم که اتفاقا این نمونه را از روی سخنان خود صفری می خواهم برایتان بگویم.
یکبار در همان سفر اول صفری به افغانستان و گفتگوهای دونفره ای که داشتیم، یک شب که درباره گذشته گله می کرد، از جمله گفت: "کیانوری نمی خواست من در هیات سیاسی باشم. هر وقت جلسه هیات سیاسی در دفتر حزب تشکیل می شد، می آمد داخل اتاق و یا لای در را باز کرده و به داخل آن نگاه می کرد و تا می دید من هم هستم و نشسته ام، می گفت کار دارد و یا قرار دارد و باید برود. یکبار من گفتم که بالاخره من دبیردوم حزب هستم، نباید درجریان این کارهای قرار بگیرم؟ کیانوری گفت: همه مسائل همانهائی است که در پرسش و پاسخ ها مطرح می شود. همان را بخوانید کافی است. و رفت".
باز هم تاکید می کنم که در هر سازمان سیاسی، یا در هرهیات حاکمه ای و حتی در یک تیم ورزشی هم افراد با منش ها و خصلت های ویژه خودشان حضور دارند. حزب ما هم مثل همه احزاب و سازمان های دیگر مرکب از شخصیت ها و منش های مختلف بوده و هست و خواهد بود. می خواهم بگویم که یک دنده بودن، با کینه توز بودن یکسان نیست و کیانوری کینه توز نبود، مگر در برابر دشمن که واقعا دراین زمینه بی گذشت بود. صفری کینه توز بود و همین کینه توزی، پس از یورش به حزب و شکل گیری رهبری حزب در مهاجرت، نتایج خودش را هم در تدوین خط مشی و هم تجدید سازماندهی که در واقع بهتر است بگویم متلاشی کردن سازمانی نشان داد. حتی در برخورد با افراد. اگر کیانوری از آلمان شرقی بلند شد رفت به فرانسه که هر کس را که از گذشته ها (دوران ملی شدن نفت و پس از کودتا) گله داشت جمع کند و حتی برای امثال باقر مومنی که در پاریس بود پیغام فرستاد که "گله هایت به سرم، اما بیا برای کار مشترک حزبی چاره ای بیاندیشیم"، صفری ابتدا مسئله شخصی خودش مطرح بود و به همین دلیل از آن خصلت های کیانوری در وجودش نبود. البته، یک نکته بسیار مهم را هم باید دراینجا توجه کنیم و آن این که کیانوری نه تنها بعد از انقلاب، بلکه در سالهای مهاجرت هم واقعا اهل کار و بویژه کار در ایران بود و در این راه هیچ اما و اگری در کارش نبود، در حالیکه چنین خصلتی را حداقل من در امثال صفری در مهاجرتی که هنوز ادامه دارد نه دیده و نه می بینم. این خودش یکی از بزرگترین گرفتاری های حزب دراین سالهاست و بسیاری از گرفتاری ها، انحراف های سیاسی، رشد خود بزرگ بینی ها، خود سرهنگ و ژنرال بینی ها، حرف ها و نظرات فضائی، تقابل های شخصی و فردی، به باد دادن نیروهائی که می توانستند کار کنند و دهها مسئله دیگر، ناشی از همین پرهیز از کار در ارتباط با ایران است. همانطور که آب در گودال می گندد، یک حزب و سازمان سیاسی هم اگر در فضای مهاجرت اسیر شود و گرفتار شود و خودش را با واقعیات جامعه ای که می خواهد با آن سخن بگوید و برای آن کار کند و در آن مبارزه کند تطبیق ندهد، می پوسد. خودتان نگاهی به سرنوشت 20 ساله بسیاری از این سازمان های سیاسی مهاجر بیاندازید. حتی به سرنوشت افراد. بنظر من رهبران جمهوری اسلامی به این نکته بسیار دقیق واقف اند و براساس آن عمل می کنند. خیلی از چهره هائی را که میتوانستند در ایران جریان ساز شوند، دستی دستی به خارج فرستادند تا غرق مهاجرت شوند. شاید امثال اکبرگنجی و یا محسن سازگارا دو نمونه مثال زدنی دراین ارتباط باشند.
اما، بخش دیگری از شخصیت کیانوری درک و تیزبینی سیاسی اش بود. اگر امروز از من سئوال شود می گویم که کیانوری یک سیاست شناس، تحلیلگر و سیاست ساز کم نظیر نه تنها در حزب توده ایران بلکه در تاریخ معاصر ایران بود. و ای کاش که هم خودش وارد کار سازمانی نمی شد و هم حزب چنین مسئولیتی را بر دوش او نمی گذاشت. منظورم دوران ارتباط از مهاجرت با سازمان ها و گروه های توده ای داخل کشور نیست، که عمدتا به تیزبینی امنیتی نیازمند است تا تیزبینی تشکیلاتی، بلکه نقش سازمانی است که او در ایران برعهده گرفت. وقت و انرژی بزرگی را این کار از او گرفت، اما حاصل آن خوب نبود. شما نگاه کنید به تاثیر شگرفی که بینش سیاسی، تیزبینی سیاسی و تحلیل های سیاسی او بر انقلاب 57 گذاشت و آن را مقایسه کنید با محصول کار سازمانی که کرد تا بیشتر متوجه حرف من بشوید. کیانوری اگر کار سازمانی و تشکیلاتی هم نمی کرد باز همان کیانوری سیاست ساز و سیاستمداری بود که امروز هست و درتاریخ ایران ثبت شده است. تنها کافی است به محصول اشتباه بزرگ تمرکز سازمان غیر علنی حزب، حضور مستقیم در بعضی اقدامات که کادرهای حزبی براحتی از پس آن بر می آمدند، متمرکز شدن آن همه اطلاعات حزبی نزد وی که واقعا ضرورت نداشت و... توجه کنید تا بیشتر من را درک کنید. من نمی گویم، کسی حرف من را قبول کند و یا نکند. می گویم: امروز، این نظر من است. مخصوصا روی امروز تاکید می کنم، برای آنکه بدانید دیروز(سالهای پیش از یورش به حزب) بموجب آن میزان تجربه و اطلاعاتی که داشتم، اینگونه فکر نمی کردم. ما اگر منتقد درون حزبی باشیم و نه موریانه ستون های حزبی، از گذشته نه برای سنگ پرانی به سوی حزب، بلکه برای تجربه اندوزی و به کار بردن این تجربه برای آینده باید درس بگیریم. این نوع نقد گذشته، تقویت آینده است.
فکر می کنم بازهم فرصتی پیش بیاید که دراین باره صحبت کنیم. بنابراین ادامه گفتگو را دنبال کنیم.
من برایتان از نصب دوربین در مقابل چند آپارتمانی که از آنها بعنوان دفاتر پراکنده حزبی استفاده می شد، مثل دفتر زنده یاد "ترابی" وکیل حزب که روابط عمومی حزب نزدیک به یکسال در آن فعالیت می کرد و یا دفتر مالی حزب که شادروان ذوالقدر در آن مستقر بود و همچنین خانه برخی رفقا مثل رفیق عموئی برایتان گفته بودم. این ها مقدمه پهن کردن تور برای یورش و دستگیری بود و بتدریج تبدیل شد به تعقیب و مراقبت های خیابانی. یعنی اتومبیل رفقای رهبری حزب را تعقیب می کردند. کار به جائی رسیده بود که گویا بیم می رفت در محل تشکیل جلسه هیات سیاسی دستگاه شنود کار بگذارند و به همین دلیل جلسات در محل های مختلف و از پیش اعلام نشده تشکیل می شد. البته چیزی دراین جلسات گفته نمی شد که با سیاست روز حزب زاویه داشته باشد، اما طبیعی بود که بحث هائی مثل ضرورت خروج بخشی از رهبری حزب از کشور بدلیل خطر یورش به حزب باید در امنیت و به دور از شنودهای حکومتی انجام می شد. من شخصا هنوز نمی توانم تصور کنم که حکومت از بحث خروج 17 تن از اعضای رهبری حزب از کشور مطلع نشده بود و احتمالا از طریق شنود از راه دور و از داخل اتومبیل های ویژه ای که داشتند و می توانستند با فاصله از محل جلسات آن را مستقر کنند. مثلا این اتفاقی نیست که در یورش اول، درست سراغ اکثر همانهائی رفتند که قرار بود از کشور خارج شوند. یکی از نشانه های این مسئله، شتابزده بودن یورش اول است. حتی یورش اول نام رمز هم نداشت، بلکه در یورش دوم بود که نام "امیرالمومنین" را برای آن انتخاب کردند. در یورش اول سرپرستی عملیات با محسن رفیقدوست بود که درارتباط مستقیم با بخش امنیتی سپاه وارد عمل شد، اما در یورش دوم یک کمیته مشترک بصورت شورائی تحت نام "طرح امیرالمومنین" بسیار دقیق و حساب شده و با اطلاعات کافی وارد عمل شد. من بعدها، شنیدم که علی خامنه ای که آنموقع رئیس جمهور بود با کمیته یورش اول – احتمالا شخص رفیقدوست- در تماس مستقیم تلفنی بود. شما میدانید که یورش اول تقریبا نیمه شب انجام شد و از در و دیوار ریختند به داخل خانه دختر مریم فیروز در حوالی میدان فردوسی – خیابان نصرت- و کیانوری و مریم فیروز را در خواب دستگیر کردند. شنیده من که از داخل اتاق رئیس جمهور است، اینست که فردای آن شب، صبح خیلی زود خامنه ای از کسی که آنطرف خط تلفن بوده می پرسد: "مطمئن هستید که خود کیانوری است؟ بدلش را نگرفته باشید!"
این جمله نشان میدهد که آنها اولا فکر کرده بودند چند نفر به شکل کیانوری خودشان را درست کرده اند و ممکن است طراحان یورش به کاهدان زده باشند و یکی از کیانوری های تقلبی را دستگیر کرده باشند و دوم این که کار آنقدر شتابزده بوده که اطلاعاتشان حتی در این زمینه، یعنی هویت کیانوری کامل و کافی نبوده است. ضمنا، این نشان میدهد که حاکمیت و یا حداقل بخشی از آن، تا چه اندازه هم نسبت به صداقت ما در ارتباط با دفاع از انقلاب بدبین بودند و هم تا چه اندازه روی تجربه و زیرکی سازمان حزبی حساب می کردند، که ایکاش چنین بود.
روزی که نیمه شب آن کیانوری را دستگیر کردند، چند بار کیانوری تلفنی سعی می کند با مقاماتی از حاکمیت تماس گرفته و دلیل تشدید این همه تعقیب و مراقب را سئوال کند. تا آنجا که میدانم سرانجام غروب آن روز می تواند رفسنجانی را پیدا کند و رفسنجانی هم در پاسخ به ابراز نگرانی و گله کیانوری از این تعقیب و مراقب تعجب آور می گوید: با شما کاری ندارند، دنبال انجمن حجتیه اند! (جمله ای شبیه این)
محل انتقال دستگیر شدگان کمیته مشترک زمان شاه و زندان توحید بعد از انقلاب بود که حالا شده موزه عبرت و عجیب است که برپا کنندگان این موزه از گذشته ای که به نمایش گذاشته اند خود عبرت نگرفته اند.
در همان ابتدای ورود به کمیته مشترک، تمام درزهای لباس زیر و روی کیانوری را می شکافند به این خیال که در آنها اسناد جاسازی شده است! که البته اسنادی هم نبوده است.
صبح روز بعد، پس زلزله ها ادامه یافت .آن روز ساعت حدود یك بعد از ظهر پاسداران وارد رستوران کبابسرا در ابتدای خیابان یوسف آباد شدند .رستورانی که من برای امرار معاش مدیر داخلی اش بودم و ظهرها چند ساعت آنجا می رفتم. قبلا یکی دوبار عموئی، در آن دورانی که خانه اش را با دوربین کنترل می کردند به بهانه غذا خوردن و یا غذا خریدن به این رستوران سر زده بود تا پیامی بدهد و یا پیامی بگیرد و یا سلامت خودش را به من اطلاع بدهد. احتمالا در تعقیب و مراقبتی که از وی می کردند به این محل مشکوک شده بودند.
آن روز پاسداران حدود ساعت 1 یا 2 بعد از ظهر وارد این رستوران شدند. فکرکرده بودند آنجا محل برگزاری پلنوم حزبی است و یا غذا خوری حزبی است! بدنبال شخص معینی نیآمده بودند و به همین دلیل هر کس را که در رستوران بود دستگیر کرده و با 7- 8 ماشین بردند. مشتری ها فکر کرده بودند بخاطر حجاب و یا پخش موزیک دستگیر شده اند. سرپرست پاسدارها که فکر نمی کرد من خودم توده ای هستم، به من دلداری می داد که چیزی نیست، اینها (مشتری ها) رفقای خروشچف اند و باهاشون کار داریم!
چند صحنه خنده دار پیش آمد که هیچ وقت فراموش نمی کنم. اول همان توضیحاتی که به من در باره رفقای خروشچف دادند و بعد هم دستگیری یکی از مشتری ها که پیرمردی کلیمی و پولدار بود. پالتوی بسیار گران قیمتی به تن داشت و سرپرست پاسدارها به بقیه دستور داده بود جیب های پالتویش را بگردند که اسنادی در آن نباشد و با صدای بلند هم چند بار گفت: این از رهبران است!هاتفی هم برای دیدن من و البته بعنوان مشتری آمده بود و میدانست که یورش شده اما نمی دانست ابعاد آن چیست. خودش را هم صبح در دفتر تشکیلات تهران گرفته بودند اما، خودش را رنگ کار ساختمانی معرفی کرده و گفته بود برای رنگ کردن یکی از آپارتمان ها آمده و در جستجوی آن آپارتمان زنگ این آپارتمان(دفتر) را زده و به همین دلیل رهایش کرده بودند. هاتفی کنار میز همان پیرمرد کلیمی نشسته بود و غذا می خورد. او را هم بعنوان مشتری و به همراه بقیه- از جمله من- به داخل اتومبیل ها منتقل کرده و چشم بسته به پادگان عشرت آباد بردند.
البته خیلی پیچ و تاب خوردند در خیابان ها و همه چشم ها هم بسته بود، اما من با آشنائی که به خیابان های منطقه دروازه شمیران و عشرت آباد داشتم خیلی زود فهمیدم که رفتیم به عشرت آباد.
صحنه خنده دار بعدی در همان سالنی اتفاق افتاد که همه را با چشم بند کنار دیوارهای آن نشانده بودند. چند نفر روی کاغذ، مشخصات افراد دستگیر شده را می پرسیدند و یادداشت می کردند و ساعت و عینک و کیف پول و وسائل شخصی آنها را هم گرفته و در یک پاکت می گذاشتند و اسم صاحب آن را پشت پاکت می نوشتند. هرکس هر اسمی می گفت و یا شغلش را هرچه می گفت همان را می نوشتند. هاتفی را به فاصله 5 یا 6 متر از من کنار دیوار نشانده بودند و آن کلیمی پولدار را میان ما دو نفر. نوبت رسید به آن کلیمی که اصلا حاضر نبود روی زمین بنشیند و مرتب می گفت پاهام درد می کند و نمی توانم روی زمین بنشینم. ابتدا به دلیل آنکه روی زمین نمی نشست مسخره اش کردند و بعد هم به دلیل پالتو و سر و وضع شیکی که داشت. مدام هم می گفتند با روبل های روسی ببین چه سر و وضعی برای خودش درست کرده. فکر کرده بودند یکی از رهبران حزب است. بالاخره نوبت رسید به سئوال از او درباره مشخصاتش. او هم اسمش را بر خلاف بقیه خیلی بلند برای سئوال کننده گفت. طرف اول فکر کرد که این بابا به این دلیل بلند حرف می زند که دیگران بفهمند دستگیر شده و به همین دلیل گفتند یواش حرف بزن والا پس گردنی را می خوری. نوبت رسید به اسمش. اول یواش گفت، سئوال کننده نفهمید و دوباره پرسید. بلندتر گفت. باز هم سئوال کننده نفهمید. این سئوال و پاسخ چند بار ادامه یافت تا بالاخره رفتند یک کس دیگری را آوردند. من از زیر پارچه ای که روی کله ام انداخته بودند این صحنه را می دیدم و خنده ام گرفته بود. بالاخره آن نفر بعدی آمد و اسم طرف را پرسید. واقعا اسم طرف آنقدر عجیب بود که من هم دقیق نمی فهمیدم. یک اسم بلند بالای یهودی و بغایت پیچیده. فقط چیزهائی شبیه " نعیم بیارجس و ... یادم مانده. بالاخره آن طرف دوم یکباره عصبانی شد و پرسید: مگر جهودی؟
آن آقا هم گفت: من از اقلیت کلیمی ام.
پاسدار پرسید: مگر جهود هم توده ای میشه؟
آن آقای کلیمی هم گفت: پدرت توده ای باشه. من به توده چیکار دارم.
حتی خود پاسدارها هم خنده شان گرفته بود. کارت شناسائی اش را چند بار زیر و رو کردند و بالاخره یکی شان به بقیه گفت: راست میگه. جهوده. این یکی را از اینجا ببرید و یک صندلی هم بگذارید زیرش تا بره بیرون!
یک خانم و آقای خیلی خوش لباس دیگری را هم در جمع مشتری های رستوران آورده بودند که سر و وضع آنها هم خنده دار بود. خانم کلاه سبدی روی یک روسری بسیار نازک آبی رنگ سرش بود و آقا هم خیلی شیک. زود فهمیدند آنها هم توده ای نیستند و همین چند نمونه به آنها ثابت کرده بود که به کاهدان زده اند .اتفاقا دوتا جوان کمی داش مشدی جنوب تهران را هم در جمع مشتری ها آورده بودند که در خیابان مولوی مغازه بزرگ کبابی داشتند و برای دیدن من آمده بودند. طرز حرف زدن آنها و تعصبی که در گفتن نام خواهر و مادرشان نشان می دادند هم مزید بر این یقین شده بود که به کاهدان زده اند.
اینها را گفتم تا بدانید آن دستگیری صبح یورش اول، چقدر کور و کم اطلاعات و تدارک دیده نشده و شتابزده بود.
بالاخره نوبت رسید به من و هاتفی. هاتفی خودش را دلال گوشت و برنج معرفی کرد. من هم كه مدیر رستوران بودم سخنان او را تائید کردم. نه من کارت شناسائی همراه داشتم و نه هاتفی. در نتیجه هر چه را گفتم موقتا نوشتند. خوشبختانه کار به پیگیری بیشتری نیانجامید و ساعت 3 بعد از ظهر، گوئی با یک پیام و تلفنی از بالا و شاید دفتر امام همه دستگیر شدگان آن روز آزاد شدند. از جمله سیاوش کسرائی که صدایش از دور می آمد .شاید اجازه یورش و دستگیری ها در حد گسترده صادر نشده بود و به همین دلیل، کسانی که بدلیل مشکوک بودن به ارتباط با حزب دستگیر شده بودند آزاد شدند و البته کسانی را که از صبح دستگیر کرده و شناخته بودند و یا با اطلاعات کامل به سراغشان رفته بودند نگهداشتند. مثل هوشنگ اسدی که او را صبح همان روز گرفته بودند.
من و هاتفی را همراه دیگرانی که آزاد شده بودند در عشرت آباد سوار یک اتوبوس كردند و در نیمه های خیابان "سرباز" که پشت عشرت آباد بود گفتند چشم بندها و پارچه های روی سر را می توانیم برداریم. راننده هم وقتی از جاده قدیم پیچید به داخل خیابان انقلاب یا شاهرضای سابق اضافه کرد که این اتوبوس تا میدان انقلاب (24 اسفند) می رود و هر کس هر جا بخواهد می تواند پیاده شود. رسیده بودیم مقابل سینما كسری در خیابان انقلاب که راننده این را گفت و درجا هاتفی بلند شد به شوخی گفت: برادر! لطفا تا پشیمان نشده ای همینجا ما را پیاده کن که بریم سینما!
اتوبوس ایستاد و من پشت سر هاتفی و همراه آن دو داش مشدی خیابان مولوی که بدنبال من بلند شده بودند همانجا پیاده شدیم. اشاره ای برای دیدار میان من و هاتفی رد و بدل شد و همه از هم جدا شدیم."
یک نکته در یورش اول قطعی است که نه می توان و نه لازم است که آن را پنهان کنیم و آن این که ما چوب خوش خیالی را خوردیم و کاملا غافلگیر شدیم.
راه توده 218 13.04.2009

۲) گفتگوی علیرضا خدایی در ورق پاره" راه توده" شماره ۱۷۳،که در تاریخ ۲۱ آوریل ۲۰۰۸ بروز شده است:

ناگفته هائی از یورش به حزب توده ایران
رگهای دست هاتفی را در زندان توحید بریدند تا هم او را کشته باشند و هم گفته باشند خودکشی کرد!

اردیبهشت ماه امسال 26 سال از یورش دوم به حزب توده ایران و دستگیری رحمان هاتفی عضو هیئت سیاسی حزب توده ایران در کنار دیگر توده ای ها گذشت. هاتفی نه تنها یك مبارز سیاسی، بلكه روزنامه نگاری برجسته بود. سال ها معاون سردبیر روزنامه كیهان و در سال انقلاب 57 سردبیر این روزنامه بود. بنیانگذار سازمان "نوید" بود و پس از انقلاب به عضویت هیات سیاسی حزب توده ایران درآمد و سپس در پلنوم وسیع 17 که در تهران و در فروردین ماه سال 60 تشکیل شد، سردبیر ارگان مرکزی حزب "مردم" انتخاب شد. با توقیف این روزنامه، - مدت کوتاهی پس از پلنوم وسیع 17- هاتفی عملا نتوانست در این مسئولیت چندان انجام وظیفه کند و با انتقال به تشکیلات تهران، در کنار زنده یاد عباس حجری کار بازسازی این تشکیلات را بر اساس شرایط جدیدی که در جمهوری اسلامی شکل می گرفت برعهده گرفت.
در جریان یورش اول به حزب توده ایران در بهمن سال 1361 رحمان هاتفی دو بار دستگیر شد.
"علی خدایی" كه در این دوران با هاتفی ارتباط نزدیك فردی و حزبی داشت این روزها را چنین به خاطر می آورد:
"... هاتفی در نخستین یورش دو بار و در دو مکان مختلف دستگیر شد، اما شناخته نشد و آزادش كردند. بار نخست ساعت 10 صبح روز یورش اول در دفاتر تشکیلات تهران و بار دیگر، همان روز در رستوران "كبابسرا" در ابتدای خیابان یوسف آباد تهران.
از مدتی پیش از یورش اول فضای کشور به شدت امنیتی شده و علائم تعقیب و مراقبت های امنیتی، بویژه در ارتباط با افسران 25 سال زندان کشیده در دوران شاه دیده می شد. حتی در مقابل خانه برخی اعضای رهبری مانند عموئی دوربین کار گذاشته بودند. در این مورد، در داخل یک گاراژ اتومبیل، چنین دوربینی را کار گذاشته بودند و یا در مقابل معدود دفاتر پراکنده و کوچکی که حزب برای کارهای جاری حزبی از آنها استفاده می کرد. مثل دفتر مالی حزب که زنده یاد ذوالقدر به آن رفت و آمد می کرد و یا دفتر زنده یاد ترابی – وکیل حزب- که محل روابط عمومی حزب بود و عموئی به آن رفت و آمد داشت. هم در مورد دفتر ترابی و هم آن گاراژ اتومبیل عموئی به سرعت محل دوربین ها کشف شده و احتیاط های لازم توصیه شده بود. بهرحال می خواهم فضائی را بازگو کنم که در آن، حلقه هر لحظه تنگ تر می شد. این تعقیب و مراقبت ها با آن تعقیب و مراقبت های سال 58 و 59 که اداره هشتم ساواک را برای آن بازسازی کرده و ماموران آن را دفتر نخست وزیری – دوران بازرگان- برای این هدف به خدمت گرفته بود تفاوت داشت. مثلا در سال 58 با اتومبیل پشت سر اتومبیلی که حامل برخی افراد رهبری حزب مانند کیانوری و یا جوانشیر بود راه می افتادند و اغلب هم صحنه های خنده داری را موجب می شدند. مثلا در یک مورد در خیابان ملاصدرا وقتی جوانشیر را سوار اتومبیل کردیم، به فاصله چند صد متر آقایان مامور تعقیب را کشف کردیم. آن روز بعد از مقداری گشت بیهوده در خیابان های فرعی و کشاندن آنها بدنبال خودمان، ناگهان سر یکی از چهار راه ها از چند اتومبیل دیگر جلو زده و چراغ قرمز را رد کردیم و سپس در آینه اتومبیل دیدم که یکی از سرنشینان اتومبیل ماموران تعقیب که نتوانسته بودند اتومبیل خود را از لای بقیه ماشین ها در آورده و به کارشان ادامه بدهند، پیاده شده و تا سبز شدن چراغ و باز شدن راه، سر چهار راه ایستاد و مسیر اتومبیل ما را دنبال می کند تا سپس سوار اتومبیل شده و کار را ادامه بدهند. ما در این فاصله به داخل یکی از کوچه های فرعی که هاتفی آن را خوب می شناخت پیچیدیم. این کوچه تقریبا بن بست بود.
یعنی وصل می شد به خیابان اصلی اما حدود 30 یا 40 سانتیمتر بلندتر از خیابان اصلی بود و یک جدول سیمانی داشت. اتومبیل ما شاسی بلند بود و به آسانی از جدول پائین آمده و رفتیم و آقایان را جا گذاشتیم. این تعقیب و مراقبت ها که نمونه ای از آن را گفتم تفاوت داشت با تعقیب و مراقبت های آستانه یورش به حزب.
هاتفی در همین دوران همیشه وسائلی را بعنوان ابزار کار معیشتی با خود حمل می كرد و اینگونه برای خود نوعی هویت شغلی می ساخت. برای یادداشت های کوچک و فشرده ای که برخی مواقع همراه داشت هم اغلب جاسازی های ابتکاری داشت که چند نمونه آن را رفقای اصفهان درست کرده و فرستاده بودند. روز یورش اول هم وسائل رنگ کاری ساختمان در دست داشت. آن روز نیروهای امنیتی در محل تشکیلات تهران که در یکی از کوچه های فرعی متصل به خیابان های لاله زار و سعدی کمین کرده بودند تا هر کس را که به آنجا می آید دستگیر کنند، او را در راهروی ساختمان گرفتند و به درون آپارتمان تشکیلات حزب کشاندند و هویتش را پرسیدند. هاتفی خود را رنگكار ساختمانی معرفی كرد كه برای رنگرزی یکی از آپارتمان ها به داخل ساختمان آمده و دقیق نمی داند در کدام طبقه باید یک آپارتمان را رنگ کند و به همین دلیل در ساختمان سرگردان است!
زنده یاد عباس حجری شب قبل در خانه اش دستگیر شده بود و چند نفری که در دفتر تشکیلات بازداشت بودند در پاسخ به این پرسش پاسداران كه آیا هاتفی را می شناسند یا نه؟ پاسخ داده بودند خیر!! ...
"هاتفی بدین ترتیب از مهلکه جست و برای اینكه ماجرای یورش را به من اطلاع بدهد و از وضع محمد علی عموئی هم با خبر شود به رستوران كبابسرا كه پیشتر به آن اشاره كردم آمد. در این دوران من و عموئی آخرین تحویل و تحولات کارهای روابط عمومی حزب را انجام می دادیم. این که می گویم هنوز، به این دلیل است که از حدود یکماه یا دو ماه قبل از آن تصمیمات جدید و مهمی را رهبری حزب متناسب با شرایط جدید برای بازسازی تشکیلات حزبی گرفته بود. از جمله انتخاب عده ای از اعضای رهبری برای خروج از کشور- از جمله چند تن از افسران 25 سال زندان دیده دوران شاه. این لیست شامل 17 نفر می شد. از جمله مهدی پرتوی، جوانشیر، بهزادی، طبری و چند تن دیگر.
- یعنی تقسیم رهبری به شیوه 1327، بعد از تیراندازی به شاه و غیر قانونی اعلام شدن حزب؟
بله. دقیقا. با پیش بینی یورش به حزب قرار بود بخشی از رهبری در خارج از کشور مستقر شود تا در صورت حمله به حزب و دستگیری رهبری داخل کشور، رهبری خارج از کشور ادامه کار را برعهده بگیرد.
تصمیم بر این بود که زنده یاد عباس حجری تشکیلات جدید و کل حزب را برعهده بگیرد و هاتفی مسئولیت تشکیلات تهران را. همچنین قرار بود بسیاری از حوزه های حزبی تعطیل شود، مطالعه دوباره آنکت ها زیر نظر هاتفی در دفتر خیابان فردوسی شروع شده بود تا یک خانه تکانی اساسی در حزب صورت گیرد. تشکیلات حزب براساس شکل نیمه علنی قرار بود بازسازی شود و بسیاری از ارتباط ها دو نفره شود. ضمن آنکه خیلی ها قرار بود تا تماس بعدی مرخص شوند. برای این کار، بویژه در تهران کارها به سرعت آغاز شده بود و به همین دلیل هاتفی با آنکه در دفتر ابتدای خیابان فردوسی مستقر شده بود، چند روز هفته به دفتر تشکیلات در خیابان لاله زار هم سر می زد. کار شناسائی دوباره رفقای حاضر در حوزه های حزبی و همچنین بررسی گزارش های اطلاعاتی درون حزبی به واحد جدید اطلاعات تهران سپرده شده بود. من بعنوان مسئول این واحد منصوب شده بودم و دو بار هم با رفیق حجری برای نقل وانتقالات دیدار و مذاکره کردم.
- با توجه به اینکه حزب خطر را نزدیک حدس زده بود، چرا این تصمیمات به سرعت اجرا نشد؟
چند دشواری و ملاحظات بیهوده و کش آمدن بحث و تعارف برای رفتن و ماندن در این فاصله بوجود آمد. اول از همه بحث بر سر اینکه زنده یاد کیانوری برود یا بماند. خود کیانوری اصرار داشت که بماند و دلیل هم می آورد. دلیلش این بود که اگر او برود، خیلی زود حکومت خواهد فهمید و سریعا به حزب حمله خواهد آورد و ضمنا تبلیغات وسیع هم درباره خروج دبیر اول حزب توده ایران که خواه نا خواه از طریق مرز اتحاد شوروی باید صورت می گرفت شروع می شد. به همین دلیل کیانوری قاطعانه معتقد بود جوانشیر باید برود و آماده رهبری حزب از خارج شود، البته در صورت حمله به حزب و دستگیری رهبران داخل کشور شود. این در حالی بود که هیات سیاسی نیز قاطعانه بر این نظر بود که اتفاقا شخص کیانوری بدلیل وزنه سنگینی که در سطح جهان دارد و اطلاعاتی گسترده ای که از ارتباط ها در اختیار دارد باید برود. بحث رفتن و ماندن بین افسران 25 سال زندان شاه دیده هم جریان داشت. همه شان می خواستند بماند، در حالی که هیات سیاسی طرفدار خروج اغلب آنها بود و تنها با ماندن عباس حجری در داخل موافقت کرده بود. البته بحث بر سر ماندن و یا رفتن عموئی هم به نتیجه نرسیده بود.
مشکل بعدی سفری بود که برای زنده یاد جوانشیر پیش آمد. او برای بدرقه رفیق فروغیان و دخترش به خراسان و سرخس رفته بود و در خراسان هم دستش مقداری به کارهای حزبی بند شده بود. بحث و ملاحظه بعدی مربوط به رفیقی بود که تا آن موقع کارهای اطلاعات تهران در دستش بود. تصمیم گرفته شده بود او هم اطلاعاتش به من منتقل کند و اگر خواست در ارتباط با من باقی ماند. نمی خواستند او برنجد و به همین دلیل منتظر بودند جوانشیر از سفر باز گشته و خودش این نکات را با او در میان بگذارد. اینها نکاتی بود که زنده یاد حجری به من گفت. کندن پرتوی از تشکیلات مخفی و خارج کردنش از کشور هم بسیار دشوار بود. دلیل آن هم گستردگی کارش بود. باید در تشکیلات او هم تجدید نظر می شد و با تقسیم سازمان مخفی به چند شاخه مستقل از هم، او هم از کشور خارج می شد. پاره ای از ارتباط ها قرار بود قطع شود. مثل ارتباط با نظامی ها و برخی افراد سپاه و برخی ارتباط ها نیز قرار بود یکطرفه شده و به خارج از کشور وصل شود که این شامل افراد حساس نظامی می شد. هاتفی با نفوذ کلامی که روی پرتوی داشت، خیلی زود او را قانع کرده بود که تصمیم هیات سیاسی برای خروج از ایران را بپذیرد زیرا وضع تعارف بردار نیست، چون پرتوی هم در هیات سیاسی گفته بود او بماند و هاتفی برود.
در گرماگرم این بحث های درونی، بیانیه 8 ماده ای آیت الله خمینی صادر شد که اگر تحقق پیدا می کرد، یورش به آزادی ها و به حزب می توانست به تعویق بیافتد. می گویم تعویق زیرا همه می دانستیم که این شتر دیر یا زود جلوی خانه حزب خواهد خوابید. بحث درباره بیانیه 8 ماده ای در هیات سیاسی منجر به دو دیدگاه شد. یک دیدگاه نظرش نسبت به امکان تحقق این بیانیه منفی بود و یک دیدگاه مثبت. کیانوری از دیدگاه اول حمایت کرده بود و زنده یاد بهزادی از دیدگاه دوم و این شاید نخستین بار بود که بدبینی نسبت به خوش بینی در کیانوری نسبت به اوضاع تقویت شده بود.
- این اطلاعات منظم به شما می رسید؟
منظم خیر زیرا من عضو هیات سیاسی نبودم و در جلسات هم شرکت نداشتم، اما هم با عموئی در ارتباط مستقیم بودم و هم با هاتفی. با هاتفی رفاقت بسیار قدیمی داشتم. یعنی از سال 48 و آغاز کار در روزنامه کیهان و بعد هم فعالیت در یک گروه چپ مطالعاتی که در سال 50 لو رفت و همه دستگیر شدیم و هم در پایه گذاری سازمان نوید که از اواخر سال 1353 شروع شد. تقریبا در تمام این دوران ما هر روز با هم بودیم. حتی در مذاکرات با بخش منتقد سازمان چریک های فدائی و قرارهای خیابانی با آنها و انتقالشان به محل مخفی مذاکرات. حتی بررسی شکایت ها و گزارش هائی که آنها از افراد خانه های تیمی خودشان داشتند را به من برای بررسی و تهیه یک گزارش و نتیجه گیری داده بودند. گزارشاتی که واقعا کودکانه بود و اغلب ناشی از بگومگوهای اجتناب ناپذیر در خانه های تیمی.
پس از باز شدن دفتر حزب نیز، جلسات ما سه نفر، یعنی من و هاتفی و پرتوی روزهای یکشنبه بعد از ظهر در زیر زمین دفتر طراحی برادر سیاوش کسرائی در یوسف آباد تهران با حضور کیانوری تشکیل می شد. ما سه نفر به دفتر حزب نمی رفتیم و تنها در این جلسات برای کارها شرکت می کردیم. همین دفتر و همین جلسات بعدا شد ستاد کشف کودتای نوژه که اتفاقا در حاشیه کتاب شورشیان آرمانخواه که پرتوی آن را ویراستاری کرده، خواندم که به همین جلسات اشاره ای گذرا کرده است.
ضمنا در طرح بازسازی تشکیلات حزب و تشکیلات تهران، من را هیات سیاسی بعنوان مسئول اطلاعات تهران در نظر گرفته و شروع کار هم به من ابلاغ شده بود. دفتری هم برای من در نظر گرفته بودند که یک کارگاه دندانسازی در غرب تهران بود. من بعنوان کارگر این کارگاه در یک اتاق کوچکی مستقر شده و ستاد کارم آنجا می شد. بنابراین، اطلاع من از این تصمیمات و بحث ها در درون هیات سیاسی حزب غیر عادی نبود. من حتی می دانستم و مامور تدارک بخشی از کارهای مقدماتی پلنومی شده بودم که قرار بود بزودی و در سطحی محدود، با توجه به شرایط حساس امنیتی و عمدتا با حضور اعضای کمیته مرکزی مقیم تهران و در آستانه خروج بخشی از رهبری به خارج از کشور تشکیل شود تا تصمیمات جدید هیات سیاسی در این ارگان نیز طرح شده و به تصویب برسد. در همین پلنوم قرار بود مسئولیت ها و سمت های جدید حزبی کسانی که در داخل کشور می ماندند ابلاغ شود.
- ما فقط می خواستیم شما کمی درباره یورش به حزب و هاتفی در سالگرد یورش دوم به حزب توده ایران برای ما صحبت کنید، اما نکاتی که در اینجا طرح شد آنقدر پرجاذبه و در عین حال مهم است که بی صبرانه منتظر شنیدن بقیه آن هستیم. هم من (خیرخواه) و هم رفیق مشترکمان "کیانی"، با آنکه سالهاست با شما در ارتباط هستیم و کار می کنیم، تا حالا این نکات را از دهان شما نشنیده بودیم. اولا چرا تا حالا این نکات را نگفته بودید و حالا می گوئید؟ دوم این که ماجرای رحیم عراقی چه بود؟
ما تا حالا در راه توده گهگاه و در لابلای مطالب مربوط به حزب، به برخی از این نکات اشاره کرده بودیم که حتما شماها هم بخاطر دارید. اما طرح آنها با این جزئیات از این نظر حالا اهمیت دارد که هنوز یکی از مطلع ترین افراد رهبری وقت حزب که در جریان تمام این مسائل بوده، یعنی محمد علی عموئی در تهران و خوشبختانه در قید حیات است و اگر این اطلاعات کم و کسری داشته باشد ایشان می تواند کامل کند. و یا اگر نادرستی در آن باشد، آن را توضیح بدهد. من بیم دارم که در آینده این امکان – یعنی شاهد زنده این اطلاعات "عموئی"- دیگر در اختیار حزب نباشد. به همین دلیل حتی شاید لازم بود زودتر هم این نکات را می گفتم تا اینگونه تبلیغ نشود که گوئی ما مشتی آدم دست و پا چلفتی بودیم در ایران که نشسته بودیم تا آقایان بیایند و دستگیرمان کنند. دلیل دیگر این تاخیر و تعلل هم باز می گردد به این که من دوست ندارم این نوع اطلاعات و نوشته ها، بویژه در مهاجرت نوعی تبلیغ شخصی قلمداد شود، زیرا معتقدم هر کس با معیار روز باید سنجیده شود. من اگر امروز کار مفید و موثری می کنم باید با معیار قرار دادن این کار و فعالیت درباره من قضاوت روز بشود. اگر هم کار مفید و موثری نمی کنم، باز هم با همین معیار درباره من قضاوت شود. شاید در آینده نزدیک بخش دیگری از فعالیت ها و ارتباط های رهبری وقت حزب را برای شما و خوانندگان نشریه توضیح دادم. در این باره هم فکر کنم باید برخی ملاحظات را کنار گذاشت و حرف ها را زد تا بالاخره یک جائی ثبت بماند. مثلا وقتی در باره یورش به حزب صحبت می کنند، اغلب یادشان می رود که همزمان با یورش دوم، حکومت وقت جمهوری اسلامی که ریاست جمهوری آن با همین آقای خامنه ای بود، بزرگترین حمله تبلیغاتی و دیپلماتیک را به سفارت وقت اتحاد شوروی و مناسبات با این کشور آورد و 18 دیپلمات سفارت را در گام اول و سپس رساندن شمار آنها به 24 دیپلمات بعنوان عنصر نامطلوب اعلام کرده و خواهان خروج فوری آنها از ایران شد. این خودش یک فصل مهم از حوادث انقلاب ایران است. الان اگر وارد این بحث شویم، از ماجرای یورش به حزب و هاتفی دور می افتیم، اما حتما در آینده دراین باره با هم گفتگو خواهیم کرد.
در مورد "رحیم عراقی" هم که مطرح کردید، ماجرا اینگونه بود که ایشان رفیقی بود که زندان شاه را گذرانده بود. البته من از حال و روز ایشان الان خبری ندارم. ایشان بعد از آغاز فعالیت علنی حزب فکر کنم تا سال 60 در بخش اطلاعات کار می کرد. مسئول بخش اطلاعات حزب رفیق شلتوکی بود. در طرح بازسازی تشکیلات حزب که به آن اشاره کردم، شیوه کار باید زیر و رو می شد و حزب در نظر داشت باز گردیم به شیوه سازمان "نوید". یعنی ارتباط های حلقه ای و یا تک نفره. یعنی افراد هویت هم را نشناسند و بصورت حوزه ای هم پیش برده نشود. این شیوه جدید کار با آن شیوه ای که تا آن زمان عمل می شد بهیچ وجه همخوانی نداشت و اتفاقا کسانی که دستگیر شدند و جان سالم بدر برده و آزاد شده اند می دانند و می گویند که آن شیوه اداره بخش اطلاعات حزب چه لطمه ای زد. متاسفانه قبل از زیر و رو کردن آن تشکیلات و آن شکل سازمانی به حزب حمله شد و ما فرصت پیدا نکردیم طرح باز سازی تشکیلات حزبی و بویژه تشکیلات مسنجم اطلاعات حزب را اجرا کنیم.
اگر موافق باشید من بر می گردم به ماجرای هاتفی و بقیه حرف های بالا را می گذاریم برای زمان دیگری.
یورش اول به حزب نیمه شب انجام شد و صبح روز بعد پس زلزله ها ادامه یافت. آن روز ساعت حدود یك بعد از ظهر پاسداران وارد رستوران کبابسرا شدند. رستورانی که من مدیر داخلی اش بودم. قبلا یکی دوبار عموئی به این رستوران به بهانه غذا خوردن و یا غذا خریدن سر زده بود تا پیامی بدهد و یا پیامی بگیرد و یا سلامت خودش را به من اطلاع بدهد. احتمالا در تعقیب و مراقبتی که از وی می کردند به این محل مشکوک شده بودند.
آن روز پاسداران حدود ساعت 1 یا 2 وارد این رستوران شدند. فکرکرده بودند آنجا محل برگزاری پلنوم حزبی است و یا غذا خوری حزبی است! بدنبال شخص معینی نیآمده بودند و به همین دلیل همه را دسته کردند و با 7- 8 ماشین بردند. مشتری ها فکر کرده بودند بخاطر حجاب و یا پخش موزیک دستگیر شده اند. سرپرست پاسدارها که فکر نمی کرد من خودم توده ای هستم، به من دلداری می داد که چیزی نیست، اینها (مشتری ها) رفقای خروشچف اند و باهاش کار داریم!
چند صحنه خنده دار پیش آمد که هیچ وقت فراموش نمی کنم. اول همان توضیحاتی که به من در باره رفقای خروشچف دادند و بعد هم دستگیری یکی از مشتری ها که پیرمردی کلیمی و بسیار پولدار بود. پالتوی بسیار گران قیمتی به تن داشت و سرپرست پاسدارها به بقیه دستور داده بود جیب های پالتویش را بگردند که اسنادی در آن نباشد و با صدای بلند هم چند بار گفت: این از رهبران است!همه ما – از جمله هاتفی را که کنار میز همان پیرمرد کلیمی نشسته بود و غذا می خورد- را به همراه شماری از مشتری های این رستوران چشم بسته به پادگان عشرت آباد بردند.
البته خیلی پیچ و تاب خوردند در خیابان ها و همه چشم ها هم بسته بود، اما من با آشنائی که به خیابان های تهران داشتم خیلی زود فهمیدم که رفتیم به عشرت آباد.
صحنه خنده دار بعدی در همان سالنی اتفاق افتاد که همه را، با چشم بند کنار دیوارهای آن نشانده بودند. چند نفر روی کاغذ، مشخصات افراد دستگیر شده را می پرسیدند و یادداشت می کردند و ساعت و عینک و کیف پول و وسائل شخصی آنها را هم گرفته و در یک پاکت می گذاشتند و اسم صاحب آن را پشت پاکت می نوشتند. هرکس هر اسمی می گفت و یا شغلش را هرچه می گفت همان را می نوشتند. هاتفی را به فاصله 5 یا 6 متر از من کنار دیوار نشانده بودند و آن کلیمی پولدار را میان ما دو نفر. نوبت رسید به آن کلیمی که اصلا حاضر نبود روی زمین بنشیند و مرتب می گفت پاهام درد می کند و نمی توانم روی زمین بنشینم. ابتدا به دلیل آنکه روی زمین نمی نشست مسخره اش کردند و بعد هم به دلیل پالتو و سر و وضع شیکی که داشت. مدام هم می گفتند با روبل های روسی ببین چه سر و وضعی برای خودش درست کرده. فکر کرده بودند یکی از رهبران حزب است. بالاخره نوبت رسید به سئوال از او درباره مشخصاتش. او هم اسمش را بر خلاف بقیه خیلی بلند برای سئوال کننده گفت. طرف اول فکر کرد که این بابا به این دلیل بلند حرف می زند که دیگران بفهمند دستگیر شده و به همین دلیل گفتند یواش حرف بزن والا پس گردنی را می خوری. نوبت رسید به اسمش. اول یواش گفت، سئوال کننده نفهمید و دوباره پرسید، بلندتر گفت. باز هم سئوال کننده نفهمید. این سئوال و پاسخ چند بار ادامه یافت تا بالاخره رفتند یک کس دیگری را آوردند. من از زیر پارچه ای که روی کله ام انداخته بودند این صحنه را می دیدم و خنده ام گرفته بود. بالاخره آن نفر بعدی آمد و او اسم طرف را پرسید. واقعا اسم طرف آنقدر عجیب بود که من هم دقیق نمی فهمیدم. یک اسم بلند بالای یهودی و بغایت پیچیده. فقط چیزهائی شبیه "منخیم، بیارجس و ... یادم مانده. بالاخره آن طرف دوم یکباره پرسید: مگر جهودی؟
آن آقا هم گفت: من از اقلیت کلیمی ام.
پاسدار پرسید: مگر جهود هم توده ای میشه؟
آن آقای کلیمی هم گفت: پدرت توده ای باشه. من به توده چیکار دارم.
حتی خود پاسدارها هم خنده شان گرفته بود. کارت شناسائی اش را چند بار زیر و رو کردند و بالاخره یکی شان به بقیه گفت: راست میگه. جهوده. این یکی را از اینجا ببرید و یک صندلی هم بگذارید زیرش تا بره بیرون!
یک خانم و آقای خیلی خوش لباس دیگری را هم در جمع مشتری های رستوران آورده بودند که سر و وضع آنها هم خنده دار بود. خانم کلاه سبدی روی یک روسری بسیار نازک آبی رنگ سرش بود و آقا هم خیلی شیک. زود فهمیدند آنها هم توده ای نیستند و همین چند نمونه به آنها ثابت کرده بود که به کاهدان زده اند. اتفاقا دوتا جوان کمی داش مشدی جنوب تهران را هم در جمع مشتری ها آورده بودند که در خیابان مولوی مغازه بزرگ کبابی داشتند و برای دیدن من آمده بودند. طرز حرف زدن آنها و تعصبی که در گفتن نام خواهر و مادرشان نشان می دادند هم مزید بر این یقین شده بود که به کاهدان زده اند.
اینها را گفتم تا بدانید آن دستگیری صبح یورش اول، چقدر کور و کم اطلاعات و تدارک دیده نشده بود. بالاخره نوبت رسید به من و هاتفی.
در اینجا نیز هاتفی خودش را دلال گوشت و برنج معرفی کرد که برای فروش آنها به رستوران آمده است. من هم كه مدیر رستوران بودم سخنان او را تائید کردم. نه من کارت شناسائی همراه داشتم و نه هاتفی. در نتیجه هر چه را گفتم نوشتند. کار به پیگیری بیشتری نیانجامید و ساعت 3 بعد از ظهر، گوئی با یک پیام و تلفنی از بالا و شاید دفتر امام همه دستگیر شدگان آن روز آزاد شدند. شاید اجازه یورش و دستگیری ها در حد گسترده صادر نشده بود و به همین دلیل، کسانی که بدلیل مشکوک بودن به ارتباط با حزب دستگیر شده بودند آزاد شدند و البته کسانی را که از صبح دستگیر کرده و شناخته بودند و یا با اطلاعات کامل به سراغشان رفته بودند نگهداشتند. مثلا هوشنگ اسدی را صبح همان روز گرفته بودند و چون او را می شناختند آزاد نکردند و به زندان منتقلش کردند.
من و هاتفی را همراه دیگرانی که آزاد شده بودند در عشرت آباد سوار یک اتوبوس كردند و در نیمه های خیابان سربازان گفتند چشم بندها و پارچه های روی سر را می توانیم برداریم. راننده هم وقتی از جاده قدیم پیچید به داخل خیابان انقلاب یا شاهرضای سابق اضافه کرد که این اتوبوس تا میدان انقلاب (24 اسفند) می رود و هر کس هر جا بخواهد می تواند پیاده شود. رسیده بودیم مقابل سینما كسری در خیابان انقلاب که راننده این را گفت و درجا هاتفی به شوخی گفت: برادر! لطفا تا پشیمان نشده ای همینجا ما را پیاده کن که بریم سینما!
اتوبوس ایستاد و من هم همراه آن دو داش مشدی خیابان مولوی همانجا پیاده شدم. اشاره ای برای دیدار میان من و هاتفی رد و بدل شد و همه از هم جدا شدیم...."
- در یورش دوم او را دیگر خوب می شناختند؟
بله. کاملا. اطلاعتشان در بازجوئی از دستگیر شدگان یورش اول کامل شده بود و حالا می دانستند هاتفی کیست و یا من چه کسی هستم.
باز هم در یک فرصت مناسب برایتان از فاصله دو یورش و همچنین یورش دوم و هفته های پس از آن خواهم گفت. فعلا بحث بر سر به دام افتادن رحمان هاتفی و سرنوشتی است که برای او در زندان کمیته مشترک که اسمش را گذاشته بودند "توحید" و حالا شده "نمایشگاه عبرت" است.
هاتفی را که با نام مستعار "حیدر مهرگان" در حزب فعالیت می کرد سرانجام در یورش دوم، شب هفتم اردیبهشت سال 62 به همراه دو زنده یاد دیگر انوشیروان ابراهیمی و جوانشیر در خانه ای دستگیر کردند که شاید صاحب خانه تمایل نداشته باشد نامش را بیاورم. به نظر من این خانه که به آن در فاصله دو یورش رفت و آمد می شد شناسائی کرده بودند و یا در تعقیب و مراقبت به آنجا رسیده بودند. آن شب هاتفی و جوانشیر و ابراهیمی که از تبریز بازگشته بودند به همراه پرتوی در این خانه دیدار داشتند که به دام افتادند. این دستگیری، دیگر آن دستگیر کور و کم اطلاع صبح یورش اول نبود. این شکار شاه ماهی ها بود و علاوه بر شماری دستگیری دیگر که همان شب صورت گرفت، از فردا صبح یورش وسیع آغاز شد. نیمه شب، همان شب شادروان طبری را هم دستگیر کردند و بصورت وسیع به خانه من هم حمله کردند که نبودم و تیرشان به سنگ خورد. دراین باره هم بعدا برایتان تعریف خواهم کرد. آنچه از همان ساعات اولیه دستگیری بر هاتفی گذشت، همان بود که بر دیگران گذشت. شکنجه و بازجوئی و روبرو کردن با رهبرانی که در یورش اول دستگیر شده بودند و زیر شکنجه و اعتراف گیری له و لورده شان کرده بودند.
از سرنوشت دقیق او در زندان همچنان خبر دقیقی در دست نیست، اما مشخص است که در نیمه های تیرماه همان سال در زندان توحید سر به نیست شده است. چند وقت پیش آقای تقی مختار از دست اندركاران مطبوعات كه زمانی نیز در روزنامه كیهان كار می كرده درباره قتل هاتفی در زندان جمهوری اسلامی نوشت: "رگ‌های دستش را در زندان توحید ( كمیته مشترك زمان شاه) بریدند تا هم او را كشته باشند و هم بگویند خودكشی كرد.
"یكبار نیز مهندس امیرانتظام در یادداشت‌های خود از قتل رحمان‌هاتفی در زندان توحید نوشت.
بر او دقیقا چه رفته است و چه سرنوشتی را برایش در زندان رقم زدند؟، از آن "ماه"‌هائی است كه زیر ابر نخواهد ماند و سرانجام با جزئیات فاش خواهد شد. مثل قتل کریم پور شیرازی، مثل قتل ارانی، مثل قتل فرخی و مثل ده ها نمونه دیگر تاریخی.
- منتظر بقیه یادمانده ها می مانیم.
با کمال علاقه، اما هر چیز بموقع خودش و با در نظر گرفتن همه ملاحظات.
به کارهای مربوط به شرایط امروز ایران بپردازیم که وقت تنگ است و زمان از کف می رود.
راه توده 173 21.04.2008


چنانکه می بینیم علیرضا خدایی در جریان باصطلاح گفتگوی زنده ای که پس از گذراندن تعطیلات نوروزی امسال با باصطلاح اعضای هیئت تحریر و یا شورای سردبیری!!! ورق پاره ی "راه توده" داشته است،به تکرار صد درصد بخشی از گفتگویی پرداخته است که یکسال پیش انجام داده،و در این میان حتی یک ویرگول را نیز از زبان(و در واقع از قلم!!!) نینداخته است!
تنها تغییری که در این بخش تکرار شده از دو گفتگو ـ که با فاصله ی زمانی یکسال انجام شده اند ـ ایجاد شده مربوط به نام خیابانی در تهران است که علیرضا خدایی یکسال پیش، از آن با نام خیابان "سربازان"،و در واپسین شماره ی "راه توده" از آن با نام خیابان "سرباز" یاد کرده است!
اکنون پرسش اینست:
با توجه به ادعای ورق پاره ی ساواماساخته ی"راه توده" و شخص علیرضا خدایی دایر بر اینکه "یادمانده ها" ی شماره ۴۶ پس از پایان تعطیلات نوروزی امسال،یعنی سال ۱۳۸۸(سال ۲۰۰۹ میلادی) در جریان گفتگوی علیرضا خدایی با باصطلاح اعضای هیئت تحریر و یا شورای سردبیری!!! این ورق پاره بر زبان آمده و سپس در راه توده شماره ی ۲۱۸ منتشر گشته است،چگونه است که موبموی بخشی از باصطلاح گفتگوی یکسال پیش این شیاد و مزدور مادرزاد با باصطلاح اعضای هیئت تحریر و یا شورای سردبیری!!! ورق پاره ی"راه توده" تکرار گشته است؟!
از دو حال خارج نیست:
الف ـ یا این باصطلاح گفتگوهایی که علیرضا خدایی بر آن نام "یادمانده ها" را نهاده است،اساسا وجود خارجی نداشته و ندارند و علیرضا خدایی خود با خویشتن!!! مصاحبه و گفتگو!!! نموده و حاصل این گفتگوهای مالیخولیایی و خمینی صفتانه را بعنوان گفتگوی باصطلاح هیئت تحریر و شورای سردبیری!!! ورق پاره ی "راه توده" با خود(سردبیر!!! راه توده) قالب کرده و می کند،
ب ـ و یا اینکه این "یادمانده ها" براستی در جریان گفتگوی علیرضا خدایی با باصطلاح هیئت تحریر و شورای سردبیری!!! ورق پاره ی "راه توده بر زبان آمده و می آیند،که در اینصورت در کلاشی و همدستی جانوران انگشت شمار همکار علیرضا خدایی در این ورق پاره در زمینه ی جعل این خاطرات کذایی،که یک نمونه ی آنرا بروشنی در بالا دیدیم،کمترین تردیدی نمی توان داشت!
پیشتر گفته ام که علیرضا خدایی از آن جانوران و حرامزدگانی است که حتی پستان مادرش را نیز گاز گرفته است.
بجرئت می توان گفت که کلاشی و شیادی از این دست که این مزدور پلید وزارت اطلاعات رژیم آخوندی به نمایش گذاشته است،در تاریخ مطبوعات ایران دیده نشده است.استثنایی در این میان اگر وجود داشته باشد،همانا روزینامه ی کیهان تهران،به سرپرستی حسین شریعتمداری،همکار،همدست و برادر عقیدتی ـ سیاسی علیرضا خدایی است!
در بالا اشاره کردم که علیرضا خدایی با این تازه ترین رسوایی و افتضاحی که ببار آورده است، راه پس و پیشی برای خود بجا نگذاشته است.دلیلش نیز بسیار روشن است:
نخست اینکه،این شیاد و مزدور فرومایه باید توضیح دهد که چگونه بخشی از سخنان خود را در جریان دو گفتگوی کاملا متفاوت،آنهم در فاصله ی زمانی یکسال،عینا و واو به واو تکرار کرده است؟!
و دو دیگر اینکه،چنانچه علیرضا خدایی پس از انتشار نوشته ی حاضر در صدد ماستمالی افتضاحی که ببار آورده است،برآید و بخواهد این بخش از باصطلاح گفتگویش را با باصطلاح اعضای هیئت تحریر و شورای سردبیری!!! ورق پاره ی ساواماساخته ی "راه توده" حذف کند، این بمثابه ی تف سربالا خواهد بود.زیرا از بخت بد این جاسوس و مزدور وامانده عکس های دو شماره ی یادشده ی ورق پاره ی رسوای "راه توده" موجود است که در صورت لزوم آنرا منتشر خواهم کرد!
با این اوصاف،و با آخرین میخی که علیرضا خدایی،این جاسوس و پیرکفتار خون آشام و مزدور پرورش یافته در مکتب آخوندی ـ انگلیسی، و این قاتل بسیاری از ایرانیان مخالف رژیم آخوندی،از جمله جانباختگان دلیر مرتبط با قیام ملی ۱۸ تیر ۱۳۵۹(موسوم به "کودتای نوژه") خواسته و یا ناخواسته بر تابوت خود کوبیده است،یگانه راه "آبرومندانه"ای که برای او و همدستان پلیدش در ورق پاره ساواماساخته ی "راه توده" باقی می ماند،همانا بستن این ورق پاره ی مفتضح و رسوا است.
علی اکبر رشیدی
جمعه،۲۸ فروردین ۱۳۸۸
------------------------------------------------