۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه



دارالفنون اول پاییز ، خسته بود


(برای اول مهر آغاز سال تحصیلی)
جمشید پیمان



... بابا که نان نداد

دریای فقر،آبِ رخش را ربوده بود.

مادر ، میان خستگی کهنه اش نشست

یک دسته آرزو،

بر گیسوانِ غصه ی شش ساله ، بست .

در دیدگانِ تشنه ی مادر

خاری خلیده بود،

اما فرو نریخت.



دارالفنونِ ازنفس افتاده ، داد زد:

آغاز مهر! آغاز مهر! دیگر کسی نبود؟

بابا ، یواشکی،

درگوش غصه ی شش ساله گفت:

پای برهنه را ،

در روز اول پائیز ،

در زیر دامن دردت ، پنهان نگاه دار!

در سینه ی تکیده اش اما ،

جائی برای آه، باقی نمانده بود.



دارالفنون ، به شادیِ آغاز مهر

زنگی نمی نواخت.

انگشت ترد غصه ی شش ساله ، درکلاس

حرفی به روی دفتر خالی نمی نوشت ،

طرحی به روی دیده ی فردا نمی کشید .

بابا که نان نداشت

تا دخترک

در های و هوی مرده ی دارالفنون

آن را بیان کند

پاهای غصه ی شش ساله ، لخت بود
- مانند سینه اش که مجال نفس نداشت-.

در دیدگان غصه ی شش ساله

نقشی ز آرزو نبود،

آن را نمی شناخت.



دارالفنون سرد،

دارالفنون فرو ریخته بر تکه های درد،

دارالفنون اول پاییز،
خسته بود .

... زنگی صدا نکرد،

بابا که نان نداد،

مادر، میان خستگی کهنه اش نشست،

یک دسته آرزو،

بر گیسوان غصه ی شش ساله ،

بست ...

_________________________________________

هیچ نظری موجود نیست: