دارالفنون اول پاییز ، خسته بود
(برای اول مهر آغاز سال تحصیلی)
جمشید پیمان
... بابا که نان نداد
مادر ، میان خستگی کهنه اش نشست
یک دسته آرزو،
بر گیسوانِ غصه ی شش ساله ، بست .
در دیدگانِ تشنه ی مادر
خاری خلیده بود،
اما فرو نریخت.
دارالفنونِ ازنفس افتاده ، داد زد:
آغاز مهر! آغاز مهر! دیگر کسی نبود؟
بابا ، یواشکی،
درگوش غصه ی شش ساله گفت:
پای برهنه را ،
در روز اول پائیز ،
در زیر دامن دردت ، پنهان نگاه دار!
در سینه ی تکیده اش اما ،
جائی برای آه، باقی نمانده بود.
دارالفنون ، به شادیِ آغاز مهر
زنگی نمی نواخت.
انگشت ترد غصه ی شش ساله ، درکلاس
حرفی به روی دفتر خالی نمی نوشت ،
طرحی به روی دیده ی فردا نمی کشید .
بابا که نان نداشت
تا دخترک
در های و هوی مرده ی دارالفنون
آن را بیان کند
پاهای غصه ی شش ساله ، لخت بود
- مانند سینه اش که مجال نفس نداشت-.
در دیدگان غصه ی شش ساله
نقشی ز آرزو نبود،
آن را نمی شناخت.
دارالفنون سرد،
دارالفنون فرو ریخته بر تکه های درد،
دارالفنون اول پاییز،
خسته بود .
... زنگی صدا نکرد،
بابا که نان نداد،
مادر، میان خستگی کهنه اش نشست،
یک دسته آرزو،
بر گیسوان غصه ی شش ساله ،
بست ...
_________________________________________
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر