۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

ز پایِ رفتنم بگشا ، غل و زنجیر ِ ماندن را

جمشید پیمان


تـو را درجـانِ خود جویم، کـه در جـانـم تو پنهانـی
چـو دریـابم تـو را در جــان ، رهـم از بـنـدِ حیرانـی
ز پـایِ رفـتـنـم بـگشـا ، غـل و زنــجـیـر مــانـدن را
مــلــولـم مـی کـنـد مـانـدن ، ازآن گیرم گرانجانی
به هرجائی تو را جستم ، که بازت یابم ای درجـان
نـدانـستـم که ایـنجائی، بجز در جان ، نمی مانـی
ز هر چـون و چـرا بیرون ، نه ای افسانه و افسون
نـه دانـش پـاسـخـت دانـد ، نـه مـدلـولاتِ نادانـی
عـقـالِ عـقـل و بنـدِ عشق، نبندد دست و پایـت را
برون از عـقـل و از عشقی ، ورایِ کـفـر و ایمانی
پــیــامـت را نـیـوشـیـدم ، شـدم پــر از پــر پـــرواز
بـه زیــر بـالِ خـود دیــدم ، شـکـوه و فـر کـیـهـانی
به دریـاهای پـر توفان ، اگر بـاشی تـو کشتی بان
نـتـرسـم از سفـر دیگر ، درین شب هایِ ظلمانی
دلـم را چـون بـه دسـتِ تـو ، سپـارم ای امـین دل
رها گردم هم از ظـلـمـت ، هـم از دردِ پـریـشـانـی
جـز " آزادی " چـه خوانـیـمت ، که بنماید ترا گوهر
بـه نـام پـر فـروغ تـو ، چه جـان ها گشته قربـانی
نـشانی هایـت ای زیـبـا ، بـه هر دار و چـلـیـپـائی
به لب نام تو می جوشد، چه در پـیـدا، چه پنهانی
اگـر شـب در زمـیـن مـن ، گشـوده بـالِ تــاریـکـی
ز هم بگسل سیـاهی را ، به چشمـم مـهـر تابانی
تـوئی سیـمـرغ الـبـرزم ، خـجسته نـام و رائی تـو
بـکن بـایـستـه تـدبـیـری، زحـد بـگذشـتـه ویـرانـی

جمشید پیمان۲۴ فوریه ۲۰۰۹

هیچ نظری موجود نیست: