۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

بـنـگر دمـی در آیـنـه یِ تـو بـه تـوی خویش

جمشید پیمان

در دیــگران مـجـوی نـشـانـی ز رویِ خویش
بـنـگر دمـی در آیـنـه یِ تـو بـه تـویِ خویش

بنشسته ای به راه بـادیه تا منجی ات رسـد
ناگشته ای ملول ازین جست و جویِ خویش

حـرفِ پــدر نــخـوانـده و راهــش نــرفـته ای
بـیگانـه را گزیدی و خوانـدی عـمـویِ خویش

ای هـمـنشین و هـمـدم سـیـمـرغ سـرفـراز
دل خــوش مـکن به پـرّ سیـاهِ عدویِ خویش

ارونـــدِ بــی کـنــار و تــو و آبِ خــوش گــوار
پـر می کنی زجویِ حقارت ، سبـویِ خویش

پــــرورده در دروغ دل شــیــخ حــیــلــه کـار
در او مـــجــوی ذرّه ای از آرزویِ خـــویـــش

با این گجسته گان چو شوی هم عنان به راه
پـل بـستـه ای که بـگذری از آبِ رویِ خویش*

شهر شــرف کجاست؟ نـپـرسیـدیـش نشان
خو کرده ای بـه مــزبــلـه دارانِ کویِ خویش

مــهــر خـجـستـه فــال فــراخـوانــدت به راه
با ظلـمـتِ شبـانه مـکن گفت و گویِ خویش

دسـتـی برآر و گـام بـنـه در طـریـق عـشـق
تــا آبِ رفـتــه را بـکـشـانی بـه جویِ خویش

* صائب تبریزی گفته است :
دست طلب چو پیش کسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آب روی خویش

-------------------------------------------------

هیچ نظری موجود نیست: